مهديارمهديار، تا این لحظه: 14 سال و 11 روز سن داره

مهدیار نفسمونه

وطنم...

برای مهدیارم... آقا مهدیار گل کاشتی عزیزم نه تو تنها بلکه تمام هم وطنای عزیزمون 24 خرداد سنگ تموم گذاشتن. بابایی پای صندوقای رای بود و من و تو قرار شد که بعد از ظهر بریم واسه رای دادن (آخه هوا خیلی گرم بود)اما تا وقتی که خواستیم بریم تو همین طور این شعر زیبا رو می خوندی و به همه می گفتی که می خوای بری رای بدی و رنگ بزنی (منظورت این بود که می خواستی مثل همه ی اونایی که تو تلویزیون دیده بودی تو هم بری انگشتت رو جوهری کنی و به این دشمن خار شده مون ثابت کنی که من یک ایرانیم...) این شعر قشنگ رو واست اینجا میذارم به امید روزی که خودت بیای ببینی و حالشو ببری نام جاوید وطن صبح امید وطن جلوه کن در آسمان همچو مهر جاودان ...
26 خرداد 1392

سورپرایز...

برای مهدیارمان این روزا چون روزه می گیرم کار من و تو شده تا صبح بیدار موندن و و بعد از صبح تا ساعت 2،3 ظهر( تو که بیشتر) خوابیدن.اما امروز هر دو خواب بودیم که یهو با صدای بلند بابایی مثه جن زده ها از خواب بیدار شدیم. و اما بابایی چش بود اصلا ؟؟؟؟ اول تو رو برد که داشتی گریه می کردی وقتی اومدی خندیدی گفتی مامانی بیدار شو بابایی هه چیزی خریده!!! من هم که بردین دیدم بععععععععله امروز چهارمین سالگرد عروسیمون بوده و بابایی واسه اولین بار سنگ تموم گذاشته.کیک و شمع و فشفشه همه رو خریده و ما رو سورپرایز کرد. و اما بابایی از کجا فهمیده بود؟اونم بابایی که همیشه مناسبت های مهم یادش میره. به گفته ی خودش رفته بوده خونه باباجون که دایی محم...
22 خرداد 1392

این چند وقته مهدیار

برای مهدیارم پسر خوبم تو این مدت همش گیر بودم نتونستم بیام و به وبت سر بزنم.اول که عروسی های پی در پی داشتیم .بعدش خدا بهمون توفیق داد و امسال من باز هم جزء متعکفین بودم به همراه تو گل پسرم و این آخری هم که فوت یکی از فامیلای مامانی بود(همون که سرطان خون داشت) .همه و همه باعث شدند تو این مدت نتونم بیام اینجا ولی امروز دیگه اومدم تا از تو بگم بهترینم مهدیار همه جوره به مامانی کمک می کنه فرشته ی مهربون واست هدیه خریده به خاطر اینکه تو این مدت خیلی خیلی پسر خوبی بودی تو این عکس  تازه از از خواب بیدار شدی .زیارتگاه سید یبر بودیم زودی رفتی این جا سیخی رو انداخت پشت کولت.چقدر خندیدیم بهت این جشن 3...
15 خرداد 1392

سلام خدای مهربونم،دلم خیلی برات تنگ شده

گفتم:چقدر احساس تنهايي مي کنم ... گفتي : فاني قريب من که نزديکم(بقره/186) گفتم : تو هميشه نزديکي ؛من دورم...کاش مي شد بهت نزديک شم... گفتي : واذکر ربک في نفسک تضرعا و خيفة و دون الجهر من القول بالغدو والاصال هر صبح و عصر پروردگارت را پيش خودت ،با خوف و تضرع و با صداي آهسته ياد کن(اعراف/205) گفتم : اين هم توفيق مي خواهد! گفتي : الا تحبون ان يغفرالله لکم دوست نداريد خدا ببخشدتون؟(نور/22) گفتم:معلومه که دوست دارم منو ببخشي... گفتي : واستغفرو ا ربکم ثم توبوا اليه ان ربي رحيم ودود پ س از خدا بخواهيد که ببخشدتون و بعد توبه کنيد که پروردگار مهربان و دوستدار بندگان است(هود/90) ...
15 خرداد 1392
1